اسمان ابري

 

  

زیر بارون دارم دنبالت میگردم-تو نیستی منم چشامو میبندم

شده بی حرکت دیگه دستای سردم-یادت میاد که میگفتی برات بخندم

راضی به مرگم وقتی ندارم تو رو-میبینی حالمو اینجوری نزارم نرو

خیلی آسونو سریع منو ترک کردی

ولی عاشقونه هنوز میخوام که برگردی.... 

 

 

 

درجلسه امتحان عشق من مانده ام و یک برگه سفید!

یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..

 

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی‌شود! در این

 سکوت بغض‌آلود قطره کوچکی هوس سرسره بازی می‌کند!

 

 و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش می‌کشد!

عشق تو نوشتنی نیست.. در برگه‌ام، کنار آن قطره،

 

 یک قلب می‌کشم! وقت تمام است.

برگه‌ها بالا....


 

 

  

می نویسم از قلب مهربانت از ان احساس پاکت

    می نویسم از چشمان زیبایت ازنگاه پر از عشقت با صداقت

می نویسم نخستین عشقم تویی و با یکدلی

    می نویسم که با تو تا اخرین لحظه خواهم ماند با چشمان خیس

می نویسم که خیلی مهرت در دلم نشسته و با بغض می نویسم

    می نویسم از ان حرفهای شیرینت و ان لحظه ی رویایی که

من و تو در ان اشنا شدیم و شیفته ی قلب های سرخ هم

    شدیم ان چه که می نویسم حرف دل است و بس حرف دل

عاشق و بی قرار من می نویسم و فریاد می زنم دوستت دارم 

 

دلم می خواد دراز کنم دستامو از رو پشت بوم از ته دل داد بزنم

 ماهو بیارم پیش روم دلم می خواد رها بشم برم توی آسمونا

کاش که بیای جدام کنی از تو غم این لحظه ها دلم می خواد

 داد بزنم خوب می دونم برای چی می رم که قربونی بشم

خوب می دونم تو راه کی دلم می خواد با هم باشیم تو این

 روزای بی کسی توی دل خستهء من ، پر شده از دلواپسی

 دلم می خواد تنها نشه این دل پر غصمن چطور بگم دوست

 دارم بهونه قصه ء من دلم می خواد ستاره شیم میون شهر

عاشقا کاشکی می شد بیای پیشم شاپرک ترانه ها.....ه

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

 

 

 

 

روز و شب می آيند و من و تو به هراس آينده به کناری خزيده

 و در رنجيم حيف از آن نغمه نشکفته به بازار جفا که حسابی

 زمن و حنجره ام پيدا بود و صدايی که به صندوقچه عشاق

زمان گم شده است و هوايی که از دور رسد بر لب بام که

 نمی ، بر حَکَمی ، باده فشان می تابد! و چه شيرينی

مستانه بی تلخی ناب که به اندوه من از سايه گل می گويد.... 

 

 

 

 عکس های عاشقانه

  

چشمانم نمناك شده و قلبم بيمناك آسمان تاريك است و

جاده باريك دوستانم كم و دشمنانم كمين هر روز به دنبال

معشوقه و اينست چيدن ميوه ممنوعه شبهاي گناه يلدايي

 و عادتم ، توبه تكراري اعمالم مسبب لياقت محدود و احوالم

 نشان باران نامحدود بازارم در دنیا و بیزارم از دنیا پرسش

سخت آسان و پرستش سخت دشوار تسلیم ابلیس رجیم

و تامین رب رحیم " من این همه نیستم " و تو این همه

نیستی تو فزونتر و من کهتر 

 

 

 

بی تو دلم می*گیرد و با خودم می*گویم کاش آن یک بار که

دیدمت گفته بودم که بی تو گاه دلم می*گیرد که بی تو گاه

زندگی سخت می*شود که بی تو گاه هوای بودنت دیوانه*ام

 می*کند اما نمی*گفتم که این «گاه» ها گهگاه تمامِ روز و

 شب من می*شوند آن وقت بغض راه گلویم را می*گیرد

درست مثل همین روزها 


 

 

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

 

 

 

 

سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه‌های

 جدایی خداحافظ ای شعر شب‌های روشن خداحافظ ای شعر شب‌های روشن

خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن عشق خداحافظ ای عطر

 شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها

نمی‌مانی ای مانده بی من تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته تو را می‌سپارم به

مینای مهتاب تو را می‌سپارم به دامان دریا اگر شب نشینم اگر شب شکسته تو

 را می‌سپارم به رویای فردا به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد به دل می‌سپارم

تو را تا نمیرد

  

 

 

 

من از دنیای بی‌ احساس انسانها من از وحشت من از تنها

 نشستن با دلی‌ صد پاره و گریان گریزانم من از این راه نا

هموار به سوی خانه تنهائی‌ خود باز می‌گردم ...دگر اینجا

نمی‌‌مانم که من آداب انسانها نمی‌‌دانم! نمی‌ دانم خدایا !

عمق انسان چیست؟ اگر من اینچنین کم عمق و نادانم خدوندا!

 دگر انسان نمی‌‌مانم! من اینجا ریشهٔ سرو غرورم را به دست

 تیشه خواهم داد! به جنگ عشق خواهم رفت تمام راستی‌‌ها

 را به دست باد خواهم داد خدایا هرچه دیدم، چیز دیگر بود تو

 میدانی خدایا حال زارم را مرا با خود ببر از شهر آدمهای پوشالی

 که من دیگر نه انسانم نه دیگر شوق ماندن . مانده در جانم

 

 

 

 

خسته ام از خويش...

از اين تکرار خويش...

از گذشته ي تلخ و آينده ي مبهم خويش...

تو را در گلويم فرياد مي زنم...

نامت را... حضورت را... خيالت را... وجودت را...

دستهايم را در گرمي يه دستهايت بگير و مرا فرياد کن...

بيا بيا به شانه هاي من تکيه کن...

دستت را به من بده... حرفت را به من بگو...

دين من عشق تو  است... مذهب من عشق تو است...

وجود من عشق تو است...

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

 

 

 

بذار زميـن به گردش هاي مـسخره اش ادامه دهـد و خورشيد

 همچنان خودسوزي کند. نه نيازي به زمين دارم و نه خورشيد.

نيازم آسماني شده است. شب پناه من است و سنگ صبورم.

 هق هق گريه هايم در سکوت شب گم مي شود. اشک هايم نا

 پيدا و چشمانم بي فروغ. خدايا ستاره ام را به تو مي سپارم.

 نگذار بيش از اين دورتر شود. بگذار روحم از زمين و قفسي

 که آن را زندگاني ناميده اي در گوشه اي از آن

کهکشان شيري در

 آغوش ستاره ام آرام گيرد. ...... 

 

 

عکس های زیبا و عاشقانه 

 

 

دلم تنگ است اين شبها يقين دارم که ميداني صداي غربت من

 را ز احساسم تو مي خواني شدم از درد تنهايي گلي پژمرده و

غمگين ببار اي ابر پاييزي که دردم را تو مي داني ميان دوزخ

عشقت پريشان و گرفتارم چرا اي مرکب عشقم چنين آهسته

 مي راني تپش هاي دل خسته چه بي تاب و هراسانند به من

 آخر بگو اي دل چرا امشب پريشاني دلم درياي خون است وپر

 از امواج بي ساحل درون سينه ام آري تو آن موج هراساني

 هماره قلب بيمارم به ياد توشود روشن چه فرقي مي کند

 اما تو که اين را نمي داني ....... 

 

 

 

 

روبروي بهشت نشسته ام و جهنمي از دلتنگي با من است

 تا پل دستانت فرسنگها فاصله دارم بي تابم وخسته نسيم

 صبحگاهي هميشگي گونه خيسم را مچاله مي کند بهشت

 کم کم روشن مي شود سايه ها و سنگها يادت هست؟

 آرامش را از ياد برده ام دراين جهنم هياهو مي آيي آيا؟؟

 قايق بان منتظر ماست گويي تا بهشت آن سوي آب تنها

 چند بوسه و دقيقه اي آغوش گرم تو راه است تا تو اما ... ؟

 


 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

سلام نمیدونم چی بگم این عکس ها مال زلزله دیروز تبریز

خیلی وحشتناک فقط دو تا براتون میزارم چون فکر نکنم دیدنشون

 براتون خوشایند باشه .

خدا به هشون صبر بده

 

 

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

 

 

خلوتم را نشکن خلوتم را نشكن خلوتم را نشكن شايد اين خلوت من كوچ كند

 به شب پروانه به صداي نفس شهنامه به طلوع اخرين افسانه و غروبي كه در

 ان نقش ديوانگي يك عاشق بر سر ديواري پيدا شد. خلوتم را نشكن خلوتم بس

 دور است ز هواي دل معشوق سهند خلوتم راه درازي ست ميان من و تو خلوتم

 مرواريد است به دست صياد خلوتم تير وكماني ست به دست سحر خلوتم راه

رسيدن به خداست خلوتم را نشكن

 

 

nightmelody-com-0991[1].jpg

 

 

 

حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من سه تار قلم مو

را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را فیروزه‌ای کنی ( باید بسیار 

زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای) حقیقت دارد

که من می توانم با شعر های تو با باران مشاعره کنم .. و

بند نیایم ( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های

 تو غوطه‌ورم‌) تا من بنفشه ها را میان شب های زمستان

 قسمت کنم ، تو یک خوشه انگور به صدایت تعارف کن

 خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود

حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است

 

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

سلام دوستای گلم نماز روزی همتون قبول باشه.

دیروز داشتم یه مطلب رو می خودنم چشم به حرف

 شهید شوشتری افتاد خیلی خوشم اومد

گفتم بزارم وب تا شما هم ببینیدش

 

 

دیروز از هر چه بود گذشتیم ، امروز از هرچه بودیم گذشتیم ،

 

انجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز ،

 

 دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود ،

 

 جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو میدهد ،

 

آنجا درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین فرماندهی ازان توست ،

 

الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید....

 

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم ، بصیرمان کن تا از مسیر

 

برنگردیم ،

 

آزادمان کن تا اسیر نگردیم..

شهید شوشتری

 

nightmelody-com-0975[1].jpg 

 

نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه ازادم

 

نه ان لیلی تر از مجنون نه شیرینم نه فرهادم

 

فقط مثل تو غمگینم فقط مثل تو دل تنگم

 

اگر ابی تر از ابم اگر همزاد مهتابم

 

بدونه تو چه بی رنگم بدونه تو چه بی تابم

  

 

12901967009[1].jpg

 

 

...وقتی که بن بست غربت سایه سارقفسم بود ...

 

...زیر رگبارمصیبت بی کسی تنهاکسم بود...

 

...میرسد روزی که بی من روزهارا سر کنی ...

 

...میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی...

 

...میرسدروزی که تنها در کنار عکس من ...

 

...نامه های کهنه ام رامو به مو از برکنی...

 

...دیدی اخرش نموندی منو تا جنون کشوندی...

 

...دلی که دادم دستت اخرش زدی شکوندی...

 

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

 

 

شلام خوبید میبینید عینک زدم چه خشگل شدم

 اومدم اینبار فرا رسیدن ماه رمضان بهتون تبریک بگم

راستی منم روزه میگیرم ها فقط یکم شیر میخورم

 

 

گرچه از فاصله ی ماه  ز من دورتری

                      ولی انگاه همین جا و همین دور و بری

        ماه می تابد و انگار تویی می خندی

                                        باد می آید و انگار تویی می گذری

 

 

 

 

دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان

از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا

ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر

همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی

 و من و عشق و خدا!!! تو نوشتی از من: من که تنها بودم با تو شاعر گشتم

با تو گریه کردم با تو خندیدم و رفتم تا عشق نازنیم ای یار من نوشتم هر بار

 با تو خوشبخترین دوستانیم ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو

 مانده است و نه من

 

 

 

لاي لاي اي پسر كوچك من ديده بربند كه شب آمده است ديده بر بند كه اين ديو سياه

 خون به كف ‚ خنده به لب آمده است سر به دامان من خسته گذار گوش كن بانگ

 قدمهايش را كمر نارون پير شكست تا كه بگذاشت بر آن پايش را آه بگذار كه بر

 پنجره ها پرده ها را بكشم سرتاسر با دو صد چشم پر از آتش و خون ميكشد دم به

 دم از پنجره سر از شرار نفسش بود كه سوخت مرد چوپان به دل دشت خموش

 واي آرام كه اين زنگي مست پشت در داده به آواي تو گوش يادم آيد كه چو طفلي

 شيطان مادر خسته خود را آزرد ديو شب از دل تاريكي ها بي خبر آمد و طفلك را

 برد شيشه پنجره ها مي لرزد تا كه او نعره زنان مي آيد

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

 

 

 

بايد دلي به وسعت دريا داشت احساسي فراتر از رويا داشت

 بايد تبسمي كرد زيبا تر از رقص ماه بايد عاشق تر از باران

 و دلتنگ تر از خاك تشنه شد بايد راز سكوت آينه را فهميد

بايد به حرمت غربت ياس پژمرد بايد خبري ز دل پر درد شب

داشت بايد به فكر غريبگي دلها بود. بايد پنجره هاي اميد را باز كرد

 بهار را به مهماني دل فراخواند باید رها تر از هوا شد

عطر گلها تا بي كران اوج گرفت بايد روحي به سپيدي سياهي

 داشت بايد دمي را با دل تنها بود. به یاد "خـــــــدا"بود

 

 

 

کاش تو بــــودی و من !

نمـ نمـ باراטּْ، 

یک جاده بــــــــے انتها ...

دســــت در دســـت همـ ... 

بدون چـــــــتر ! 

زیـــــر باراטּْ،

خیـــس خیـــــس ...

 

 

قسم به خداوندی که من و تو را آفریده است و این دنیای پهناور را

با آن همه زیبایی ها که در حد وصف نیست سوگند می خورم که فقط جز تو

 به هیچ کس دیگر فکر نکنم که فقط مهر و محبت وزیبایی تو در قلب من

جای گرفته است امیدوارم که قلب تو مانند قلب من فقط به یک نفر عشق بورزد

 و فقط جز من به کسی دیگر فکر نکند شبی اگر واقعا مرا دوست داری میتوانی

 با آن نگاه های آشنا که درخشان و پر نور از چشم تو برمی خیزد ثابت کنی

 که جز من به هیچ احدی دل نبندی

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |

 

سلام اینم از میهمان افتخاری دانشگاه که پس ازدادن امتحان

 با خوشحالی قدمزنان به راه خودش ادامه میده

بابا مسولین دست گل تون درد نکنه چرا این همه خجالتمون میدید

 

نوشته شده در 3 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:50 توسط رضا| |


Power By: LoxBlog.Com